menusearch
iranmakh.ir

در مسیر عشق؛ چند قدم تا دیدار یار

جستجو
چهارشنبه ۱۴ آذر ۱۴۰۳ | ۲۲:۲۵:۵۳
۱۴۰۳/۵/۲۶ جمعه
در مسیر عشق؛ چند قدم تا دیدار یار
در مسیر عشق؛ چند قدم تا دیدار یار

آفتاب وسط آسمون رسیده و بود با تمام وجودش به زمین می‌تابید.نفس کشیدن سخت بود و هر طرف که سر می‌چرخید، سراب به چشم میامد. قرار بود با بچه‌های رسانه بریم نقطه صفر مرزی چذابه و از مواکب گزارش بگیریم.

دماسنج اتوبوس ۴۹ درجه رو نشون می‌داد و از گرمای زیاد، کولر جواب هیچ‌کس نمی‌داد. مواکب از عین دو شروع شدند. هرکس به وسعش اونجا بود. آب، چایی و قهوه نقطه‌ی مشترک همه‌شون بود. نون تنوری، خارک و خرما هم پذیرایی مواکب بودند.

یک ساعت و نیم بعد یعنی ساعت سه و چهل و پنج دقیقه عصر به اولین موکب چذابه رسیدیم. اون‌جور که سراغ گرفتیم، تا صفر مرزی ۵ کیلومتر پیاده‌روی هست که دو طرف جاده با مواکب پر شده. با تصمیم سرپرست از جاده‌ی کنار مواکب رفتیم نقطه صفر مرزی و قرار شد، برگشت رو از مسیر مواکب بیام.

حرکت جمعیت قطع نمي‌شد. از هرجای ایران که فکرشو بکنی آمده بودند. چند رکاب‌زن شیرازی که ده روز پیش حرکت کرده بودند، داشتند کارای خروجشون رو انجام می‌دادند. یه کاروان بزرگ سی و چهل نفری هم از اصفهان آمده بودند. تازه غیر ایرانی هم دیدیم.

یه صحنه برام خیلی جالب بود. پرچم فلسطین و یاحسین کنار هم توی دست یه نوجون سیزده چهارده ساله. رفتم نزدیک ازش پرسدیم که چرا پرچم فلسطین و در جواب گفت‌: می‌خوام پرچم رو توی بین‌الحرمین طواف بدم.

می‌خوام به فلسطینی‌ها بگم که هیچ‌وقت تنها نبودید و نیستید. از امام حسین(ع) هم بخوام کمک‌شون کنه. خروج فقط با گذرنامه امکان‌پذیر بود. یه مهر خروج از ایران و یه مهر ورود توی مرز عراق.

بچه‌هاي مرزبانی همکاری کردند و به وسطه‌ی خبرنگار بودن، اجازه خروج موقت رو دادند. اون‌ور مرز منطقه شیب عراق بود. محشری به پا بود. همه‌جور پذیرایی بود. انگار که عزیزترین مهمان از راه رسیده. یکی آب می‌داد، یکی چای و قهوه‌. دیگری با میوه، کمی اون‌طرف‌تر نون تنوری و برنج و خورشت بود. بچه‌ها هم بی‌نصیب نبودن و یه کامیون پر از بستنی و یخمک اونجا بود.

صدای فارسی با لهجه‌ی عربی توجه‌ام رو جلب کرد‌: نجف مجانی، نجف مجانی، نجف مجانی. برگشتم و دیدم یه مرد دشداشه به تن، در حالی که عرق سر و روش رو گرفته بود، ورودی مرز ایستاده و یکی یکی به سراغ زائرا میره و ازشون می‌خواد همراهش برن. التماس می‌کرد. حتی حاضر بود ساک و وسایل رو هم خودش ببره و فقط نفر باهش بیاد.

چند‌تا خانم با عبا و شیله که بعدا فهمیدم اهل شهر عماره عراق هستند، آمده بودند که زائران رو به خونه‌شون ببرند. فارسی‌شون خوب و با چند کلمه‌ی بفرمائید، بریم خونه‌مون، هله به زوار، منظورشون رو می‌رسوندند. نزدیکای غروب بود و باید برم‌گشتیم، به نقطه‌ی صفر مرزی. یه لحظه دلم ریخت و هوایی شدم.

چند ساعت بیشتر با نجف و کربلا فاصله نداشتم. کاش می‌شد همراه جمعیت بشم و خودم رو به نجف و بعدش کربلا برسونم. هیچ‌کس از دیگری نمی‌پرسید، اهل کجایی و اینجا چی می‌خوای. همه آمده بودند که از خودشون به وصل یار برسوند. کاش می‌شد همراهشون شد. اما حیف و هزار افسوس.

وقتی برگشتیم، بچه‌های مرزبانی زیارت قبول می‌گفتند، اومدم بگم که تنها چند صد متر توی خاک عراق رفتیم و برگشتیم که انگار یکی تو گوشم گفت: هیچی نگو. نوبت به مواکب خودمون رسید. از هر طرف صدای نوحه به گوش می‌رسید. آفتاب که غروب کرده بود، چند درجه‌ای خنک‌تر شد و نفس کشیدن راحت‌تر شد.

ادارات و سازمان‌ها همه‌جوره پای کار بودند‌. نظم خوبی حاکم بود. هر چند قدم کولرهای سیار تعبیه شده بود و پنکه‌هایی که آب رو هم مه‌پاش می‌کردند، روشن بودند. سر تا سر مسیر با سایه‌بون توری پوشیده شده بود. مثل مواکب عراقی اینجا هم همه‌چی بود. وقت شام شد و خدام مواکب زائران رو دعوت به می‌کردند.

یکی از موکب‌ها توجه‌ام رو جلب کرد، یه آقا و خانم با چند بچه که بزرگترینشون دختر ۱۵ و ۱۶ ساله بود کوچک‌ترین یه پسر چهار و پنج ساله، توی چند متر جا موکبی برپا کرده بودند که شاید رونق نداشت اما مر از صفا و صمیمیت بود. اهل یکی از روستاهای هویزه بودند، از همون سال اول که مشایه شروع کرد، با خانواده میان اینجا چادر میزنند و به اندازه‌ی وسعشون خدمت می‌کنند.

دختر بزرگشون داشت بادنجان سرخ می‌کرد و مادر هم داشت خمیر آماده می‌کرد. پدر خانواده که از قضا بیکار هم بود، با شرمی که از روی حیا توی چهره‌اش شکل گرفته بود، می‌گفت: روزی یه کیسه آرد بیشتر نمی‌تونم پخت نان داشته باشم.

از هیچ‌کس و هیج‌جا هم کمک نمی‌خوام. هرچی دارم از امام حسین(ع) و حاضرم جونم رو هم فدا کنم. دلش می‌خواست بره کربلا و اونجا خدمت کنه. اینو که گفت بغضش ترکید و نتونست ادامه بده.

ساعت ده شب و انگار که نه انگار نقطه‌ی صفر مرزی هستیم. جمعیت بیشتر و بیشتر می‌شد. با یکی از موکب‌دار که هم‌صحبت شدیم، می‌گفت که هرچه به روز اربعین نزدیک‌تر بشیم، سیل جمعیت چند‌برابر میشه و رفت و آمد شبانه‌روزی میشه.

بی‌انصافی که تلاش بچه‌های مرزبانی، نیروی انتظامی، سپاه، هلال‌احمر و شهرداری‌ها غافل شد. دیگه وقت رفتن شده بود و باید سوار بر اتوبوس می‌شدیم. دل کندن برای همه سخت بود. به خودم‌ گفتم آمدی اینجا تا زائرای اباعبدالله رو بدرقه کنی. آمدی به همه بگی که اینجا مسيري که به بهشت ختم میشه. اینجا طریق الاقصی‌ست. 

گزارش: ابراهیم متین‌سیرت

 

نظرات کاربران
*نام و نام خانوادگی
* پست الکترونیک
* متن پیام

بستن
*نام و نام خانوادگی
* پست الکترونیک
* متن پیام

0 نظر

قوانین و مقررات سازمان

قوانین و مقررات سازمان

تمامی حقوق برای وب سایت خبری_ تحلیلی * ایران ما * محفوظ است. * ایران ما * آمده است تا در ارائه مطالب متفاوت باشد. البته متفاوت نه به این معنی که همه ی مطالب در سایت خبری_تحلیلی ما تولیدی خواهند بود؛ چرا که افزایش تولید مطلب، نیازمند داشتن نویسندگان و خبرنگاران در حوزه های مختلف است که به دلایل مختلف در این مقطع زمانی برای ما ما امکان پذیر نیست. اما تمامی سعی و کوشش ما در این پایگاه خبری_تحلیلی ارائه متفاوت مطالب است تا خوانندگان گران قدر شاهد مطالب تکراری نباشند. باسپاس مدیر مسئول پایگاه خبری_تحلیلی * ایران ما * اعظم صمدزاده