دو سال پیش همراه یک گروه جهادی به یکی از روستاهای محروم استان بوشهر رفتم. چیز زیادی از اردوهای جهادی نمیدانستم.
روز اول که وارد شدیم، جلوی در مدرسه حدود ۳۵ کودک دختر و پسر جمع شده بودند و با شور و هیجان خاصی به من و دیگر دوستانم نگاه میکردند.
ظهر شد و نهار را همراه با نان تازه میهمان مادران این بچهای مهربان بودیم. عصر شد و وقت تقسیم مسولیت ها فرا رسید؟!!!
آقایان که وظیفه تعمیر نیمکت ها و کمی تعمیرات ساختمانی دو مدرسه روستا را به عهده گرفتند و دخترهای گروه وظیفه تدریس نقاشی و داستان گویی و آموزش کاردستی را به عهده گرفتند و دو نفری هم مسول پخت و پز شدند.
من که چند ساعت قبل در حیاط مدرسه بودم متوجه شدم حیاط مدرسه هیچ بازی و سرگرمی ندارد؟!!!
پریدم و گفتم : من لی لی و گردی های صف کلاسی را در حیاط مدرسه نقاشی میکنم...
با ایده من موافقت شد و از فردا صبح هر کداممان مشغول کاری شدیم و دو هفته به همین منوال گذشت... دو هفته مثل برق و باد گذشت!
تمام روز مشغول بودیم ولی ذره ایی خستگی را احساس نمیکردیم؟!!!
هر دو مدرسه رنگ آمیزی و صندلی های مدرسه تعمیر شد. مادرهای بچها خودشان پرده های جدید خریدند و دوختند و نصب کردیم و حیاط مدرسه هم شکل قشنگی به خود گرفت...
در کنار تمام این لحظات چشم هایی بودند که با کلی ذوق نگاهمان میکردند و با نگاهایشان تشکر...
هر کدامشان دنیای داشتند متفاوت از دیگری و حرف هایی که انگار گوشی تا به آن روز شنوای این حرف ها نبود؟!!!
یکی از دخترهای روستا به نام تبسم لباس محلی زری دوزی مادرش را برایم آورد گفت: خاله این لباس خیلی خوشکل و گرون میخای بپوشی تا ازت عکس بگیرم!!!
این بچها با حضور این گروه جهادی در روستایشان امیدشان به آینده چند برابر شد و قدردان تمام زحمات دوستانم بودند!!!
دم آخر یکی از دخترهای روستا به نام هانیه من گفت : مادرم هر شب سر نماز برای سلامتی همه شما دعا میکند و من و برادر کوچکم بلند آمین میگم...
نویسنده: اعظم صمدزاده
#تیم_شهید_اسحاق_عیدی_گماری
#جام_رسانه_امید۲
#بسیج_رسانه_خوزستان
#پیشرفت_خوزستان
#خوزستان_سربلند
#جهاد_امید_آفرینی
#جهاد_تبیین
#جهاد_خدمت