جای خالیات را با تمام وجود احساس میکردم، زمانی که نگاهم به قاب عکس روی دیوار خیره میماند؛ چشمانم را اشک، تار میکرد و تصویرت محو میشد.
تو را در ذهنم مرور میکردم که با شور و شوق از مدرسه باز میگشتی و دستت را در گردنم میانداختی و میگفتی مامان ناهار چی داریم..؟
چشمانم خیس میشد و دلم میخواست در آغوش بگیرمت.
صبحها چای را دم میکردم و یک فنجان برایت میریختم صدایت میکردم تازه میفهمیدم که نیستی، چند سالیست که نیستی...!
با خود میگفتم این بار میآیی؛ دریغ که شادی دیدنت در چند لحظه اول رنگ میباخت.
روز و شب میگذشت و روزگار میرفت، چه فرقی میکرد وقتی تو کنار من نبودی...!
اسیر دشمن بودی و از من هیچ کاری برنمیآمد، آخ که این حس، چقدر سنگین بود و نامیمون.
دلم به چند خط نامهات خوش بود، وقتی نوشتی بودی اینجا به ما سخت نمیگیرند، کُنج دلم چنگ میخورد و بیقرار میشدم.
بیست و ششم مرداد ۱۳۶۹، یک روز گرم تابستان در حالی که آفتاب زمین را میسوزاند، از اخبار شنیدم که اسیرها آزاد شدهاند؟!
روزی که هزار روز منتظرش بودم، از راه رسیده!؟ خدایا باور کنم..!؟
همه در نقطهی صفر مرزی جمع شدیم، اتوبوسها یکی یکی از راه رسیدند و صدای الله اکبر فضا را پر کرد.
چهرهات را در آخرین دیدارمان به یاد آوردم، از خودم پرسیدم مرا میشناسد! او را خواهم شناخت؟
موهای جوگندمی و پُرپشت، پوست سبزه، یک خال گوشتی روی گونه و چند تار مو پشت لب و خندهای که هیچگاه از لبانت جدا نمیشد.
دیدمت، خودت بودی اما پیرتر. جوانیات را جا گذاشتی، چین پیشانی همراه با لبهای تکیده، چهرهات را عوض کرده بود. اما خندهات همان خنده بود.
حتی کلمهای بین ما رد و بدل نشد، یادت هست؟
بعد از سال ها، فکر کردن به آن روزهای سخت اندوهگینم میکند. جگر گوشهام!
صبر و تحملت در دوران اسارت از خاطر من که مادرت هستم نمیرود. آغوش میهن برای وجود با ارزشت همیشه باز است تا تو را در خود جا دهد.
آزادهی سرافراز تویی که با پای دل رفتی و با خون جگر برگشتی، قدمت گل باران، مهرت روز افزون.
دلنوشتهای از مادر یک آزاده